پیر مردی تیره روز و تنگ دست، باناداری و بی چیزی زندگی را می گذراند و به سختی و دشواری بسیار ،برای زن و فرزندانش ،خوردنی ناچیزی فراهم می کرد. از قضا ،یک روز دهقانی ، برای کمک مقداری گندم در دامنش ریخت و پیرمرد گوشه های دامن را به هم گره زد تا گندم را به خانه برساند . در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگارراز و نیاز می کرد و آهی از نهاد برمی آورد و از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آن ها فرجی می جست و با خود تکرار می کرد: ای گشاینده ی گره های ناگشوده ،عنایتی فرما و گرهی از گره های ناگشوده ی زندگی ما بگشای. پیر مرد این دعا را زیر لب زمزمه می کرد و می رفت.
رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان ،یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم ،فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شور با می ریختم وان عسل با آب می آمیختم
بس گره بگشوده ای از هر قبیل این گره را نیز بگشای ای جلیل
ناگهان، یک گره از گره های دامنش از هم گشوده شد و گندم ها بر زمین ریخت . پیرمرد به شدت ناراحت شد وآه و حسرتی از دل برآورد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشوندنت دیگر چه بود
دقایقی سپری شد . پیرمرد گرهی محکم به دامنش زد و خسته و نالان نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری ،چشمش به چیزی دیگر برخورد. دانه های گندم روی ... .
چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید ،رحمتی است هر که را فقری دهی آن دولتی است
هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمی دانست و مهمان تو بود
گندمم را ریختی تا زر دهی رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
پروین اعتصامی
***
از سبب سازیش من سودائیم از سبب سوزیش سوفسطائیم
در سبب سازیش سرگردان شدم وز سبب سوزیش من حیران شدم مثنوی معنوی